۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

سقوط

سرم گيج مي رود.اتاق با همه ي وسايلش دور سرم مي چرخد.لوستر بالاي سرم ، بي اندازه نزديك مي شود.به طرفم كش مي آيد.آنقدر نزديك كه زير لب بايد همان جمله ي معروف را كه در چنين مواردي مي خوانند زمزمه كنم:
اشهد ان لا...
لوستر مانند طناب داري با شتاب به سويم مي آيد.سرم دوباره گيج مي رود و اين نوسان ادامه دارد...

از بچگي عادت عجيبي داشتم.عادتي كه هنوز هم با من است.كنار مادرم دراز مي كشيدم و با دقت به قصه هاي كودكانه و اغلب من درآوردي اش گوش مي دادم.در طول گوش دادن به داستان انگشتان كوچكم به نرمي بر روي لب هاي مادرم كشيده مي شد.لب هايي كه اغلب خشك بودند آخر مادرم هيچ وقت ماتيك نمي زد.ديدن لب هاي خشكيده اش آتش كنجكاوي عميقي را در وجودم روشن مي كرد.انگشتانم در تمام مدتي كه اين لب هاي قصه گو مي جنبيدند با آنها بازي مي كرد.و در پايان داستان وقتي كه اين لب ها بي حركت مي شد،انگشتان من در يك حركت غيرمنتظره و سريع پوست لب مادرم را مي كند و هميشه فريادهاي مادرم بر سرم آوار مي شد و من از اين فرياد لذت مي بردم.درست مانند يك ساديسمي كه از آزار ديگران،از درد كشيدن ديگران لذت مي برد.شب بعد هم ماجرا ادامه مي يافت.بدين ترتيب كه من با همان دقت هميشگي به قصه گوش جان مي سپردم و هرازگاهي اشتباه مادرم را درنقل آن با تمام جزئيات ذكر مي كردم.قبلا گفته بودم كه اغلب اين قصه ها من درآوردي بود و طبيعتا مادرم نمي توانست جزئيات قصه اي را كه خود خالقش است به خاطر بسپرد.اين بود كه من مجبور مي شدم اين تغيير ايجاد شده در داستان را به او گوشزد كنم.باز هم بازي با لب هاي خشكيده،باز هم فرياد،باز هم لذت.
سالهاست كه ديگر مادرم برايم قصه نگفته.اين عارضه يعني خشكي لب ها دامنگير خودم شده.هميشه ي خدا لب هايم خشك اند.گرچه آب و هواي رطوبتي اين جا هم زياد در پيدايش اين وضعيت بي تاثير نيست اما از آب و هوا موثرتر خودم هستم.نقش اين انگشتان لعنتي را در تشديد اين وضعيت دست كم نگيريد.عادت عجيبي كرده ام كه هميشه پوست لبم را بكنم.قديم ها اين بلا را بر سر لب هاي مادرم مي آوردم ولي حالا كه ديگر نمي شود به حريم آن لب ها وارد شد،مجبورم به لب هاي خودم پناه ببرم.به لب هايم ويتامين A مي زنم.خشكي به مقدار زيادي برطرف مي شود و باز دوباره انگشتانم به جستجوي پوست خشكيده اي روي لب هايم سر مي خورد.يك حركت سريع و كندن آن.چندوقت پيش لب هايم از شدت خشكي خوني شد.زبانم را كشيدم روي لبم تا اندكي از خشكي بكاهد.زبانم كه خورد به لبم،دهانم طعم خون گرفت.خون را در دهانم مزه مزه كردم.آنجا بود كه براي اولين بار احساس كردم كه از اين طعم خوشم مي آيد.من بارها و بارها آرزو كرده ام كه جايي از بدنم زخم شود.دست بكشم روي آن،انگشت خوني ام را در دهانم فرو ببرم و دوباره اين طعم را در درون دهانم احساس كنم.احساس پشه ها را وقتي كه خوني را مي مكند به خوبي درك مي كنم و تا حدودي به آنها حق مي دهم.واقعا چرا بايد به يك پشه تنها بخاطر ميل دروني اش به چيزي گفت موذي؟كاش مي شد هنگام نسبت دادن القاب به ديگران خودمان را بگذاريم به جاي طرف.گيرم كه طرف پشه باشد.چه فرقي مي كند جانور جانور است.انسان هم همانقدر جانور است كه پشه.هميشه از اين پرش ذهني ام آن هم درست وقتي كه دارم در مورد موضوع خاصي صحبت مي كنم شاكي بوده ام.خودم كاملا احساس مي كنم كه از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پرم بي انكه به نتيجه ي قابل قبولي برسم.هميشه اين آشفتگي ذهني را دوست داشته ام چون حداقل آدم ها را از اطرافت مي پراكند.
سرم دوباره گيج مي رود و اين موقعيست كه دوست دارم باز هم گيج برود.لوستر دوباره طناب دار مي شود.هرلحظه نزديك و نزديك تر،من چشمانم را مي بندم و خود را آماده مي كنم براي پذيرش سقوطي سهمناك.هم دلهره دارم هم نه.انگار مي دانم كه همه چيز توهمي بيش نيست.همه چيز حتي خود من.اين روزها به همه چيز شك مي كنم.حس اينكه همه چيز غيرواقعي اند آنقدر لذت بخش و در عين حال ترسناك است كه چيزي را در درونت تهي مي كند.چيزي كه دقيقا نمي داني چيست يا شايد آن هم مثل ساير چيزها توهم باشد.هيچ دليلي بر اثبات واقعيت نمي يابم.فكر اينكه همه چيز از اول هم توهم بوده مثل خوره به جانم افتاده.من به تناسخ معتقدم.يعني امكان دارد من در زندگي قبلي ام پشه اي نحيف بوده باشم؟پدرومادري را دوست داشته ام و حتي گاهي رفتارشان عذابم داده.در حاليكه اگر آنها خيالي باشند اگر واقعا با من نسبتي نداشته باشند،پس عشق و نفرت ،عجيب بي معناست.اين يعني اين همه سال احساسم را حرام كرده ام.كساني را دوست داشته ام كه دشمنم بوده اند.يك لحظه فكرش را بكنيد من در زندگي قبلي ام پشه بوده ام.مادرم و يا شايد مادر مادرم مرا به عنوان موجودي موذي بر روي ديوار غافلگير مي كند و با يك حركت سريع دست تمام احشاء شكمم پخش مي شود روي ديوار.مادرم يا مادر مادرم قاتل من بوده اند و من در يك زندگي ديگر آنها را دوست داشته ام.دارم به ريشه ي كارهايم فكر مي كنم.بي شك رفتار من، تمام عادات بچگي ام،ريشه اي دارند.ريشه اي كه حالا تا حدود زيادي مي توان آن را حدس زد.تمايل من به كندن پوست لب مادرم،لذتم از درد كشيدن او،همه و همه مي تواند به اين واقعيت برگردد كه مادرم روزي قاتل من بوده است و من امروز به هيبت انساني درآمده ام كه انتقامم را از قاتلم بگيرم.آه يعني من مادرم را خواهم كشت؟حتي فكرش هم جنون آميز است.دلم مي خواهد به روزهاي پشه اي ام برگردم.دلم براي خون تنگ شده.كاش مي شد فقط كمي مرد اما هيچ تضميني وجود ندارد كه من در زندگي دوباره ام پشه باشم.سرم گيج مي رود و لوستر مانند طناب داري بر سرم آوار مي شود.

دنبال کننده ها

درباره من

عکس من
جايي كه دنيا تمام مي شود تيمبوكتو شروع مي شود