تيمبوكتو

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

چشم خدا


نگاه كه مي كني مي تواني روحشان را ببيني ،روح صدها جسم راه راه كه با شتاب از ميان حصارها مي گذرند،چشمان مغرورشان را به سوي مقصدي نامعلوم مي گردانند.ساق هاي زيبايشان بر زمين كوبيده مي شود.روح هاي راه راه كه از زمين بلند مي شوند همهمه اي در آسمان برپا مي شود.انگار مي خواهند در رسيدن به مقصدي نامعلوم كه نمي دانند كجاست از هم سبقت بگيرند.روح هاي راه راه به نفس نفس افتاده اند.جسم هاي راه راه اما همچنان مي تازند با همان چشمان مغرور به سوي مقصدي كه نمي دانند كجاست.
مرد با چشمانش يعني تنها اجزايي از صورتش كه از زير باند هويداست اين منظره را مي بيند،باندهاي سفيدي صورت و موهايش را پوشانده اند،چشمانش از زير باند برق مي زند.مرد تشنه است.يك پارچ و ليوان روي ميز درست روبرويش كنار يك جاسيگاري و چند ته مانده ي سيگار قرار دارد.معلوم نيست سيگارها را او كشيده يا نه.چون با دهاني كه باند آن را كاملا پوشانده اين فرض كمي دور از ذهن به نظر مي رشد.مگر اينكه تاريخ مصرف سيگارها به قبل از باندپيچي شدن صورتش برگردد.مرد چند بار دستانش را به طرف پارچ آب دراز مي كند اما هر بار يادش مي آيد كه دهان ندارد.روي ديوارها تصويري از مرد به چشم نمي خورد پس نمي توانيم هيچ تصويري از او در ذهن داشته باشيم جز همين سيماي باندپيچي شده و چشماني كه برق مي زنند.مرد آشفته است.دائم طول و عرض اتاق را در يك مسير صليبي شكل مي پيمايد.اتاقي ست به ابعاد تقريبي 20 متر با يك پنجره ي كاملا باز و يك در نيمه باز.با اينكه چراغي در آن روشن نيست اما هنوز تقريبا روشن است.پس مي توان زمان را حوالي عصر تخمين زد.ساعت ديواري از كار افتاده اي كه عقربك هايش روي هفت ايستاده اند بالاي سر مرد يعني جايي كه در حال حاضر ايستاده ديده مي شود.مرد ديگر راه نمي رود.ايستاده و از پنجره بيرون را نگاه مي كند.انگار منتظر آمدن كسي ست.با كمي ترديد به تصويري از خود كه روي شيشه هاي پنجره نقش بسته نگاه مي كند.نگاهش به نگاه غريبه ها مي ماند.دست راستش  را تا روي گونه اش بالا مي برد.گردنش را كج مي كند تا بهتر خود را برانداز كند.از لمس گونه هايش شروع مي كند انگشتانش به تدريج تا روي دهانش كشيده مي شوند و همين طور مي روند بالا تا روي چشمانش.
چشمانش را كه دوباره باز مي كند اولين چيزي كه مي بيند تصوير يك زن است.لحظاتي بعد صداي بسته شدن در شنيده مي شود.حالا يك پنجره ي كاملا باز داريم و يك در كاملا بسته.زن لبخند مي زند.مرد اما نمي دانم لبخند مي زند يا نه.آخر لب هايش از زير باندها پيدا نيست.تنها چندقدمي بطرف زن بر مي دارد و با كمي ترديد قدم هاي بعدي را طي مي كند.حالا ديگر درست روبروي زن ايستاده ،در دو قدمي اش.زن اول خوب نگاه مي كند.در سيمايش كوچكترين آثاري از تعجب ديده نمي شود.اين يعني زن،مرد را با آن وضعيت قبلا هم ديده و حتي مي تواند از چهره ي زير باند او مطلع باشد.زن هنوز دارد نگاه مي كند كه مرد دستانش را به طرف زن دراز مي كند و هر دو دست زن را مي فشارد.گونه هاي زن سرخ مي شوند.گونه هاي مرد را نمي دانم،شايد.زن روي تنها صندلي اتاق مي نشيند.مرد جلويش زانو مي زند در حاليكه دستان زن را گرفته و با انگشتانش دست چپ او را نوازش مي كند.جهت نوازش مرد درست در مسير سه انگشت زن است كه كنار هم قرار گرفته اند يعني انگشت كوچك،مياني و سبابه.چشم هاي مرد با دقت به مسير نوازش نگاه مي كند.سه خال كوچك قهوه اي درست در انتهاي انگشت كوچك،اندكي پايين تر از انگشت مياني و درست روي غضروف انگشت سبابه حك شده اند.كه اگر انتهايشان را به هم وصل كني درست شبيه يك مثلث متساوي الساقين مي شوند.هر دو ساكت اند.مرد كه دهانش زير باند است و نمي تواند صحبت كند.زن اما مي تواند حرف بزند اما حرف نمي زند يا شايد هم نمي تواند.مرد همچنان در يك مسير مثلثي شكل دست زن را نوازش مي كند.زن از روي ميز سيگاري بر مي دارد.مرد آن را برايش روشن مي كند.مرد ديگر دستان را نوازش نمي كند،ايستاده روبرويش اما بوي دود را نمي شنود.مرد تنها مي تواند ببيند،لمس كند و راه برود.زن سيگارش را نصفه مي كشد و در زير سيگاري مچاله مي كند.مرد دوباره روبروي زن زانو مي زند.دستانش را روي باند صورتش مي كشد.انگشتانش را دوباره روي چشمانش مي گذارد اما اينبار چشمانش را نمي بندد با ناخن هايش چنگ مي اندازد در حفره ي چشمانش.زن با آرامش و خونسردي به مرد كه خون از انگشتانش مي چكد نگاه مي كند از ميان خون چيزي سر مي خورد،روي دست چپ زن درون مثلث چشمي پيدا مي شود.
چشمان زن دارد به گله ي گورخرها نگاه مي كند.
19/4/89

* مثلتي موسوم به چشم خدا ، با چشمي در ميانش نماد رايجي ست بر پيشاني محراب كليساها و بعضي بناهاي قديمي.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

عادت مي كنيم

شماره را كه مي بينم با خودم كلنجار مي روم سر برداشتن يا برنداشتن گوشي.تصميم به برداشتن آنقدر طول مي كشد كه طرف پشت خط اراده مي كند كه گوشي را سرجايش بگذارد اما ناگهان طنين يك بله ي خشك و سرد،مانع از اين كار مي شود و به اين ترتيب يك ارتباط تلفني شكل مي گيرد.

-سلام
-سلام،بفرمائيد
-نشناختي؟
-نه به جا نمي يارم.شما؟

چقدر خوبست كه اين تلفن هاي تصويري هنوز اينجا رواج ندارند.چشمانم را كه نمي توانم مجبور كنم كه دروغ بگويند.فورا لو مي دهند لعنتي ها.صدا به قدر كافي آشناست و اين كالر آيدي ها هم كه ديگر جايي براي ترديد نمي گذارند.اما با اين همه گاهي نشناختن خوبست.شناختن كسي از روي صدا،يعني براي آن شخص هويتي جدا قائل شدن.صدايي متفاوت از اين همه صداي در جريان و اين براي كسي كه هميشه تا اين حد عصبي ات مي كند،زيادي،چيز زياديست.نبايد بشناسي،بايد او را تا حد يك رهگذر،يك انسان غريبه پايين بياوري.كسي كه بودنش همانقدر مهم است كه نبودنش.

-چه خبر؟خوبي؟
و از اينجاست كه رديف شدن دروغ ها آغاز مي شود.بوي تظاهر قوي تر از آنست كه نتواند از ميان خطوط تلفن عبور كند.احساس تهوع،ميل به بالا آوردن محتويات معده ات در دهان اويي كه پشت خط مدام حرف مي زند.
چه عذابي ست شنيدن،چه عذابي.

هر بار كه زنگ مي زند ناخودآگاه سفري مي كنم به روزهايي كه ديگر خاطره شده اند و خاطره ها،بد مصيبتي اند،مدام آوار مي شوند بر سر آدم.

روي چمن نشسته ايم صبح تابستاني مزخرفي ست كه شنيدن اين حرف بر عمق مزخرفي اش مي افزايد:
-هميشه به من مي گفت كه حوصله ي تو رو نداره...

ديگر نمي شنوم.آخر چرا اينقدر دير اين حرف را مي زند؟جاري شدن بعضي حرف ها بر زبان آدم ها،تنها بر ويرانه هاي رابطه امكان پذير است.هزار و يك حرف نگفته را در سينه انبار مي كنيم و درست بعد از بهم خوردن روابطمان،انبار باروت حرف ها منفجر مي شود.حرفهاي تلخ و گزنده اي كه گاهي براي يك عمر شكستن كافي ست.


-الو الو صدامو داري؟

آره آره مي شنوم.

دروغ مي گويم.هربار زنگ مي زند نصف بيشتر حرف هايش را نمي شنوم مثل همين الان.خاطرات گوش شنيدن را از آدم مي گيرند.عوض چيزهايي كه بايد بشنويم صداهايي ديگر را مي شنويم.صداهايي كه پس از گذشت اين همه مدت،زنده مي شوند،بر مي خيزند و گوش هايت را نشانه مي گيرند.


دراز مي كشم روي زمين،سنگيني عظيمي را بر دستم احساس مي كنم.يك گوشي تلفن گاهي مي تواند به اندازه ي يك فيل سنگيني كند بر دست هاي آدم.چشمانم مدام ساعت را نگاه مي كند.چرا تمام نمي شود؟خنجر گذشته آنقدر تيز است كه همين حالا هم نفسم را گرفته.ديگر طاقت ندارم.پروانه ها دور سرم مي رقصند.گرم تماشاي رقصشان هستم كه آهنگ صدا عوض مي شود.لحظه اي كه از ابتداي شروع مكالمه انتظارش را كشيده ام نزديك شده است.لحظه ي لذت بخش خداحافظي.خداحافظ.

ساعت پنج بود بر تمامي ساعت ها
ساعت پنج بود در تاريكي شامگاه.


لوركا با صداي شاملو شنيدن دارد.يك فنجان قهوه ي تلخ كامم را تلخ تر مي كند.گفته بودم كه اين آدم بدجوري با خودش غم مي آورد.غمگينم.اتاقم بوي گند تظاهر گرفته.چقدر بوي تظاهر قدرتمند است.دارم بالا مي آورم.
پنجره را كه باز مي كنم يك پروانه ي وحشي با شتاب وارد اتاق مي شود.حضورش را در رقص پروانه هاي دور سرم احساس مي كنم.پروانه ها دوره ام مي كنند.مني را كه اينجا افتاده است روي تخت.حتي نفس هم نمي كشد.تنها بوي تعفن است و من و پروانه ها.

آي،چه موحش پنج عصري بود.

-چقدر دلم برايت تنگ شده بود.خيلي خوشحالم از ديدنت.
در آغوشم مي گيرد.حالا ديگر بوي تظاهر نزديك تر از رگهاي گردنم شده.كنارش مي نشينم با لبخند مضحكي بر لب.ديگر بوي تظاهر حالم را به هم نمي زند.راست مي گفتند آدميزاد موجود عجيبي ست عادت مي كنيم.
89/2/29

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

سقوط

سرم گيج مي رود.اتاق با همه ي وسايلش دور سرم مي چرخد.لوستر بالاي سرم ، بي اندازه نزديك مي شود.به طرفم كش مي آيد.آنقدر نزديك كه زير لب بايد همان جمله ي معروف را كه در چنين مواردي مي خوانند زمزمه كنم:
اشهد ان لا...
لوستر مانند طناب داري با شتاب به سويم مي آيد.سرم دوباره گيج مي رود و اين نوسان ادامه دارد...

از بچگي عادت عجيبي داشتم.عادتي كه هنوز هم با من است.كنار مادرم دراز مي كشيدم و با دقت به قصه هاي كودكانه و اغلب من درآوردي اش گوش مي دادم.در طول گوش دادن به داستان انگشتان كوچكم به نرمي بر روي لب هاي مادرم كشيده مي شد.لب هايي كه اغلب خشك بودند آخر مادرم هيچ وقت ماتيك نمي زد.ديدن لب هاي خشكيده اش آتش كنجكاوي عميقي را در وجودم روشن مي كرد.انگشتانم در تمام مدتي كه اين لب هاي قصه گو مي جنبيدند با آنها بازي مي كرد.و در پايان داستان وقتي كه اين لب ها بي حركت مي شد،انگشتان من در يك حركت غيرمنتظره و سريع پوست لب مادرم را مي كند و هميشه فريادهاي مادرم بر سرم آوار مي شد و من از اين فرياد لذت مي بردم.درست مانند يك ساديسمي كه از آزار ديگران،از درد كشيدن ديگران لذت مي برد.شب بعد هم ماجرا ادامه مي يافت.بدين ترتيب كه من با همان دقت هميشگي به قصه گوش جان مي سپردم و هرازگاهي اشتباه مادرم را درنقل آن با تمام جزئيات ذكر مي كردم.قبلا گفته بودم كه اغلب اين قصه ها من درآوردي بود و طبيعتا مادرم نمي توانست جزئيات قصه اي را كه خود خالقش است به خاطر بسپرد.اين بود كه من مجبور مي شدم اين تغيير ايجاد شده در داستان را به او گوشزد كنم.باز هم بازي با لب هاي خشكيده،باز هم فرياد،باز هم لذت.
سالهاست كه ديگر مادرم برايم قصه نگفته.اين عارضه يعني خشكي لب ها دامنگير خودم شده.هميشه ي خدا لب هايم خشك اند.گرچه آب و هواي رطوبتي اين جا هم زياد در پيدايش اين وضعيت بي تاثير نيست اما از آب و هوا موثرتر خودم هستم.نقش اين انگشتان لعنتي را در تشديد اين وضعيت دست كم نگيريد.عادت عجيبي كرده ام كه هميشه پوست لبم را بكنم.قديم ها اين بلا را بر سر لب هاي مادرم مي آوردم ولي حالا كه ديگر نمي شود به حريم آن لب ها وارد شد،مجبورم به لب هاي خودم پناه ببرم.به لب هايم ويتامين A مي زنم.خشكي به مقدار زيادي برطرف مي شود و باز دوباره انگشتانم به جستجوي پوست خشكيده اي روي لب هايم سر مي خورد.يك حركت سريع و كندن آن.چندوقت پيش لب هايم از شدت خشكي خوني شد.زبانم را كشيدم روي لبم تا اندكي از خشكي بكاهد.زبانم كه خورد به لبم،دهانم طعم خون گرفت.خون را در دهانم مزه مزه كردم.آنجا بود كه براي اولين بار احساس كردم كه از اين طعم خوشم مي آيد.من بارها و بارها آرزو كرده ام كه جايي از بدنم زخم شود.دست بكشم روي آن،انگشت خوني ام را در دهانم فرو ببرم و دوباره اين طعم را در درون دهانم احساس كنم.احساس پشه ها را وقتي كه خوني را مي مكند به خوبي درك مي كنم و تا حدودي به آنها حق مي دهم.واقعا چرا بايد به يك پشه تنها بخاطر ميل دروني اش به چيزي گفت موذي؟كاش مي شد هنگام نسبت دادن القاب به ديگران خودمان را بگذاريم به جاي طرف.گيرم كه طرف پشه باشد.چه فرقي مي كند جانور جانور است.انسان هم همانقدر جانور است كه پشه.هميشه از اين پرش ذهني ام آن هم درست وقتي كه دارم در مورد موضوع خاصي صحبت مي كنم شاكي بوده ام.خودم كاملا احساس مي كنم كه از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پرم بي انكه به نتيجه ي قابل قبولي برسم.هميشه اين آشفتگي ذهني را دوست داشته ام چون حداقل آدم ها را از اطرافت مي پراكند.
سرم دوباره گيج مي رود و اين موقعيست كه دوست دارم باز هم گيج برود.لوستر دوباره طناب دار مي شود.هرلحظه نزديك و نزديك تر،من چشمانم را مي بندم و خود را آماده مي كنم براي پذيرش سقوطي سهمناك.هم دلهره دارم هم نه.انگار مي دانم كه همه چيز توهمي بيش نيست.همه چيز حتي خود من.اين روزها به همه چيز شك مي كنم.حس اينكه همه چيز غيرواقعي اند آنقدر لذت بخش و در عين حال ترسناك است كه چيزي را در درونت تهي مي كند.چيزي كه دقيقا نمي داني چيست يا شايد آن هم مثل ساير چيزها توهم باشد.هيچ دليلي بر اثبات واقعيت نمي يابم.فكر اينكه همه چيز از اول هم توهم بوده مثل خوره به جانم افتاده.من به تناسخ معتقدم.يعني امكان دارد من در زندگي قبلي ام پشه اي نحيف بوده باشم؟پدرومادري را دوست داشته ام و حتي گاهي رفتارشان عذابم داده.در حاليكه اگر آنها خيالي باشند اگر واقعا با من نسبتي نداشته باشند،پس عشق و نفرت ،عجيب بي معناست.اين يعني اين همه سال احساسم را حرام كرده ام.كساني را دوست داشته ام كه دشمنم بوده اند.يك لحظه فكرش را بكنيد من در زندگي قبلي ام پشه بوده ام.مادرم و يا شايد مادر مادرم مرا به عنوان موجودي موذي بر روي ديوار غافلگير مي كند و با يك حركت سريع دست تمام احشاء شكمم پخش مي شود روي ديوار.مادرم يا مادر مادرم قاتل من بوده اند و من در يك زندگي ديگر آنها را دوست داشته ام.دارم به ريشه ي كارهايم فكر مي كنم.بي شك رفتار من، تمام عادات بچگي ام،ريشه اي دارند.ريشه اي كه حالا تا حدود زيادي مي توان آن را حدس زد.تمايل من به كندن پوست لب مادرم،لذتم از درد كشيدن او،همه و همه مي تواند به اين واقعيت برگردد كه مادرم روزي قاتل من بوده است و من امروز به هيبت انساني درآمده ام كه انتقامم را از قاتلم بگيرم.آه يعني من مادرم را خواهم كشت؟حتي فكرش هم جنون آميز است.دلم مي خواهد به روزهاي پشه اي ام برگردم.دلم براي خون تنگ شده.كاش مي شد فقط كمي مرد اما هيچ تضميني وجود ندارد كه من در زندگي دوباره ام پشه باشم.سرم گيج مي رود و لوستر مانند طناب داري بر سرم آوار مي شود.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

مسخ


مسخ رمان كوتاهي از فرانتس كافكا است كه در پاييز 1912 نوشته شد و در اكتبر 1915 ميلادي به چاپ رسيد.

ولاديمير ناباكوف در مورد اين داستان گفته است:اگر كسي مسخ كافكا را چيزي بيش از يك خيال پردازي حشره شناسانه بداند

به او تبريك مي گويم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پيوسته است.

داستان درباره ي پسرجواني به نام گره گوار سانسا است كه يك روز صبح از خواب برمي خيزد و باكمال تعجب

در مي يابد كه به حشره اي غول آسا تبديل شده،به تدريج و با پيشروي در داستان با خانواده ي او كه متشكل از پدر،مادر و

خواهري به نام گرت است،آشنا مي شويم.با خواندن اين كتاب به وضوح در مي يابيم كه چقدر رفتار ما انسانها تحت تاثير

ظاهربيني امان و تلقي از ظاهر امور قرار دارد.هرچند روح گره گوار دچار اين مسخ و دگرگوني ظاهري نشده است اما ظاهر

كريه وي انزجار اطرافيانش را برمي انگيزد.سرانجام وقتي اين واقعيت تلخ را در مي يابد كه ديگر عضوي از آن خانواده نيست

از زخم هايي كه در اثر اعمال خشونت پدرش برداشته (پرتاب انواع و اقسام چيزها مانند سيب) و بدتر از آن از زخم هاي عميق تر

روحي جان مي سپارد و خدمتكار پيرخانه جسد او را در ميان خاكروبه ها بيرون مي ريزد و اين پايان ماجراست.

پ.ن:

در افسانه ها به تغيير شكل و دگرديسي افراد و اجسام از شكل اوليه به شكلي زشت تر مسخ گفته مي شود.

مسخ يكي از انواع تناسخ شمرده مي شود.

دنبال کننده ها

درباره من

عکس من
جايي كه دنيا تمام مي شود تيمبوكتو شروع مي شود