نگاه كه مي كني مي تواني روحشان را ببيني ،روح صدها جسم راه راه كه با شتاب از ميان حصارها مي گذرند،چشمان مغرورشان را به سوي مقصدي نامعلوم مي گردانند.ساق هاي زيبايشان بر زمين كوبيده مي شود.روح هاي راه راه كه از زمين بلند مي شوند همهمه اي در آسمان برپا مي شود.انگار مي خواهند در رسيدن به مقصدي نامعلوم كه نمي دانند كجاست از هم سبقت بگيرند.روح هاي راه راه به نفس نفس افتاده اند.جسم هاي راه راه اما همچنان مي تازند با همان چشمان مغرور به سوي مقصدي كه نمي دانند كجاست.
مرد با چشمانش يعني تنها اجزايي از صورتش كه از زير باند هويداست اين منظره را مي بيند،باندهاي سفيدي صورت و موهايش را پوشانده اند،چشمانش از زير باند برق مي زند.مرد تشنه است.يك پارچ و ليوان روي ميز درست روبرويش كنار يك جاسيگاري و چند ته مانده ي سيگار قرار دارد.معلوم نيست سيگارها را او كشيده يا نه.چون با دهاني كه باند آن را كاملا پوشانده اين فرض كمي دور از ذهن به نظر مي رشد.مگر اينكه تاريخ مصرف سيگارها به قبل از باندپيچي شدن صورتش برگردد.مرد چند بار دستانش را به طرف پارچ آب دراز مي كند اما هر بار يادش مي آيد كه دهان ندارد.روي ديوارها تصويري از مرد به چشم نمي خورد پس نمي توانيم هيچ تصويري از او در ذهن داشته باشيم جز همين سيماي باندپيچي شده و چشماني كه برق مي زنند.مرد آشفته است.دائم طول و عرض اتاق را در يك مسير صليبي شكل مي پيمايد.اتاقي ست به ابعاد تقريبي 20 متر با يك پنجره ي كاملا باز و يك در نيمه باز.با اينكه چراغي در آن روشن نيست اما هنوز تقريبا روشن است.پس مي توان زمان را حوالي عصر تخمين زد.ساعت ديواري از كار افتاده اي كه عقربك هايش روي هفت ايستاده اند بالاي سر مرد يعني جايي كه در حال حاضر ايستاده ديده مي شود.مرد ديگر راه نمي رود.ايستاده و از پنجره بيرون را نگاه مي كند.انگار منتظر آمدن كسي ست.با كمي ترديد به تصويري از خود كه روي شيشه هاي پنجره نقش بسته نگاه مي كند.نگاهش به نگاه غريبه ها مي ماند.دست راستش را تا روي گونه اش بالا مي برد.گردنش را كج مي كند تا بهتر خود را برانداز كند.از لمس گونه هايش شروع مي كند انگشتانش به تدريج تا روي دهانش كشيده مي شوند و همين طور مي روند بالا تا روي چشمانش.
چشمانش را كه دوباره باز مي كند اولين چيزي كه مي بيند تصوير يك زن است.لحظاتي بعد صداي بسته شدن در شنيده مي شود.حالا يك پنجره ي كاملا باز داريم و يك در كاملا بسته.زن لبخند مي زند.مرد اما نمي دانم لبخند مي زند يا نه.آخر لب هايش از زير باندها پيدا نيست.تنها چندقدمي بطرف زن بر مي دارد و با كمي ترديد قدم هاي بعدي را طي مي كند.حالا ديگر درست روبروي زن ايستاده ،در دو قدمي اش.زن اول خوب نگاه مي كند.در سيمايش كوچكترين آثاري از تعجب ديده نمي شود.اين يعني زن،مرد را با آن وضعيت قبلا هم ديده و حتي مي تواند از چهره ي زير باند او مطلع باشد.زن هنوز دارد نگاه مي كند كه مرد دستانش را به طرف زن دراز مي كند و هر دو دست زن را مي فشارد.گونه هاي زن سرخ مي شوند.گونه هاي مرد را نمي دانم،شايد.زن روي تنها صندلي اتاق مي نشيند.مرد جلويش زانو مي زند در حاليكه دستان زن را گرفته و با انگشتانش دست چپ او را نوازش مي كند.جهت نوازش مرد درست در مسير سه انگشت زن است كه كنار هم قرار گرفته اند يعني انگشت كوچك،مياني و سبابه.چشم هاي مرد با دقت به مسير نوازش نگاه مي كند.سه خال كوچك قهوه اي درست در انتهاي انگشت كوچك،اندكي پايين تر از انگشت مياني و درست روي غضروف انگشت سبابه حك شده اند.كه اگر انتهايشان را به هم وصل كني درست شبيه يك مثلث متساوي الساقين مي شوند.هر دو ساكت اند.مرد كه دهانش زير باند است و نمي تواند صحبت كند.زن اما مي تواند حرف بزند اما حرف نمي زند يا شايد هم نمي تواند.مرد همچنان در يك مسير مثلثي شكل دست زن را نوازش مي كند.زن از روي ميز سيگاري بر مي دارد.مرد آن را برايش روشن مي كند.مرد ديگر دستان را نوازش نمي كند،ايستاده روبرويش اما بوي دود را نمي شنود.مرد تنها مي تواند ببيند،لمس كند و راه برود.زن سيگارش را نصفه مي كشد و در زير سيگاري مچاله مي كند.مرد دوباره روبروي زن زانو مي زند.دستانش را روي باند صورتش مي كشد.انگشتانش را دوباره روي چشمانش مي گذارد اما اينبار چشمانش را نمي بندد با ناخن هايش چنگ مي اندازد در حفره ي چشمانش.زن با آرامش و خونسردي به مرد كه خون از انگشتانش مي چكد نگاه مي كند از ميان خون چيزي سر مي خورد،روي دست چپ زن درون مثلث چشمي پيدا مي شود.
چشمان زن دارد به گله ي گورخرها نگاه مي كند.
19/4/89
* مثلتي موسوم به چشم خدا ، با چشمي در ميانش نماد رايجي ست بر پيشاني محراب كليساها و بعضي بناهاي قديمي.