۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

عادت مي كنيم

شماره را كه مي بينم با خودم كلنجار مي روم سر برداشتن يا برنداشتن گوشي.تصميم به برداشتن آنقدر طول مي كشد كه طرف پشت خط اراده مي كند كه گوشي را سرجايش بگذارد اما ناگهان طنين يك بله ي خشك و سرد،مانع از اين كار مي شود و به اين ترتيب يك ارتباط تلفني شكل مي گيرد.

-سلام
-سلام،بفرمائيد
-نشناختي؟
-نه به جا نمي يارم.شما؟

چقدر خوبست كه اين تلفن هاي تصويري هنوز اينجا رواج ندارند.چشمانم را كه نمي توانم مجبور كنم كه دروغ بگويند.فورا لو مي دهند لعنتي ها.صدا به قدر كافي آشناست و اين كالر آيدي ها هم كه ديگر جايي براي ترديد نمي گذارند.اما با اين همه گاهي نشناختن خوبست.شناختن كسي از روي صدا،يعني براي آن شخص هويتي جدا قائل شدن.صدايي متفاوت از اين همه صداي در جريان و اين براي كسي كه هميشه تا اين حد عصبي ات مي كند،زيادي،چيز زياديست.نبايد بشناسي،بايد او را تا حد يك رهگذر،يك انسان غريبه پايين بياوري.كسي كه بودنش همانقدر مهم است كه نبودنش.

-چه خبر؟خوبي؟
و از اينجاست كه رديف شدن دروغ ها آغاز مي شود.بوي تظاهر قوي تر از آنست كه نتواند از ميان خطوط تلفن عبور كند.احساس تهوع،ميل به بالا آوردن محتويات معده ات در دهان اويي كه پشت خط مدام حرف مي زند.
چه عذابي ست شنيدن،چه عذابي.

هر بار كه زنگ مي زند ناخودآگاه سفري مي كنم به روزهايي كه ديگر خاطره شده اند و خاطره ها،بد مصيبتي اند،مدام آوار مي شوند بر سر آدم.

روي چمن نشسته ايم صبح تابستاني مزخرفي ست كه شنيدن اين حرف بر عمق مزخرفي اش مي افزايد:
-هميشه به من مي گفت كه حوصله ي تو رو نداره...

ديگر نمي شنوم.آخر چرا اينقدر دير اين حرف را مي زند؟جاري شدن بعضي حرف ها بر زبان آدم ها،تنها بر ويرانه هاي رابطه امكان پذير است.هزار و يك حرف نگفته را در سينه انبار مي كنيم و درست بعد از بهم خوردن روابطمان،انبار باروت حرف ها منفجر مي شود.حرفهاي تلخ و گزنده اي كه گاهي براي يك عمر شكستن كافي ست.


-الو الو صدامو داري؟

آره آره مي شنوم.

دروغ مي گويم.هربار زنگ مي زند نصف بيشتر حرف هايش را نمي شنوم مثل همين الان.خاطرات گوش شنيدن را از آدم مي گيرند.عوض چيزهايي كه بايد بشنويم صداهايي ديگر را مي شنويم.صداهايي كه پس از گذشت اين همه مدت،زنده مي شوند،بر مي خيزند و گوش هايت را نشانه مي گيرند.


دراز مي كشم روي زمين،سنگيني عظيمي را بر دستم احساس مي كنم.يك گوشي تلفن گاهي مي تواند به اندازه ي يك فيل سنگيني كند بر دست هاي آدم.چشمانم مدام ساعت را نگاه مي كند.چرا تمام نمي شود؟خنجر گذشته آنقدر تيز است كه همين حالا هم نفسم را گرفته.ديگر طاقت ندارم.پروانه ها دور سرم مي رقصند.گرم تماشاي رقصشان هستم كه آهنگ صدا عوض مي شود.لحظه اي كه از ابتداي شروع مكالمه انتظارش را كشيده ام نزديك شده است.لحظه ي لذت بخش خداحافظي.خداحافظ.

ساعت پنج بود بر تمامي ساعت ها
ساعت پنج بود در تاريكي شامگاه.


لوركا با صداي شاملو شنيدن دارد.يك فنجان قهوه ي تلخ كامم را تلخ تر مي كند.گفته بودم كه اين آدم بدجوري با خودش غم مي آورد.غمگينم.اتاقم بوي گند تظاهر گرفته.چقدر بوي تظاهر قدرتمند است.دارم بالا مي آورم.
پنجره را كه باز مي كنم يك پروانه ي وحشي با شتاب وارد اتاق مي شود.حضورش را در رقص پروانه هاي دور سرم احساس مي كنم.پروانه ها دوره ام مي كنند.مني را كه اينجا افتاده است روي تخت.حتي نفس هم نمي كشد.تنها بوي تعفن است و من و پروانه ها.

آي،چه موحش پنج عصري بود.

-چقدر دلم برايت تنگ شده بود.خيلي خوشحالم از ديدنت.
در آغوشم مي گيرد.حالا ديگر بوي تظاهر نزديك تر از رگهاي گردنم شده.كنارش مي نشينم با لبخند مضحكي بر لب.ديگر بوي تظاهر حالم را به هم نمي زند.راست مي گفتند آدميزاد موجود عجيبي ست عادت مي كنيم.
89/2/29

دنبال کننده ها

درباره من

عکس من
جايي كه دنيا تمام مي شود تيمبوكتو شروع مي شود